از آسمون هفتم

از آسمون هفتم

شعر و داستان
از آسمون هفتم

از آسمون هفتم

شعر و داستان

خدایا لطفا نمیر...

بچه که بودم،همه ی هراس من این بود که مبادا خدا بمیرد...

چون می دانستم اگر خدا بمیرد، ما پول نخواهیم داشت...

نان نخواهیم داشت...

آب نخواهیم داشت...

چون از مادربزرگ آموخته بودم، همه ی چیزهایی که می بینم، مخلوق او هستند...

و حالا، 2015، مردمی را می بینم که از 2012 تا کنون... همه ی هراسشان این است که دنیا بمیرد...

چه شبها که دعا می کردم خدا نمیرد... و چه کابوس ها که نمی دیدم...

کجایی مادربزرگ، اینجا آدمهایی می بینم که خدا را به بازی گرفته اند... بی خدا زندگی می کنند... برگرد و مرا با خودت ببر، پیش خدا...جایی که تو رفتی..


سعادت رفت..

بوی آب می داد تنش...

نه بوی طوفان..نه بوی ماهی...نه بوی قایق...بوی فاجعه ای که خودش را به استخر رسانده بود...

و تو را با شاه ماهی های شعرت اشتباه گرفت... تو با او رفتی...دشوار بودی برای درک آب...

و خسته از هرزگی ساعتی که عقربه هایش می رفتند تا به هم برسند

درست رأس ساعتِ مرگ در استخر

 

نه باورم نمی شود

درست نشنیده ام

سعادت که هنوز در ذهن من، ازدانش آموز کلاس دوم راهنمایی بزرگتر نشده بود

همان که پیاده طی می کرد

ریاضی را و علومش را

او کی بزرگ شده بود که ندیدیمش؟

و حالا شعرهایش را یتیم کرد و رفت...

می گویند زیر آب ماندی؟

آب مسموم کدر...

عین هوای آلوده ی سیاست

تو را یک روز کشت و گذشت..

ما را هر روز می کشد..

باز هم درس و دانشگاه...

باز هم خبر داری؟ ...مُرد...

به همین سادگی...

همین درس بود و من بودم و... محسن مظلومی که زنگ زد... اردشیر تصادف کرد ...

و دانایی؛ طاووسی که خورشید با چشمهای خود، پرپر شدنش را دید..

شاعران دیار من... چه غمگین می روید... بر بستری از دستها...

 شنیده ام؛ مردم آخرین شعرتان را با گریه همراهی کردند... و پشت سر آن غزل مأیوس، نماز خواندند...

اما نشنیده ام، آن شعر را کسی پیش از این شنیده باشد...

جوانهایی که جوانمرگ شده اند... و گناهی که بر گردن آب ماند ...

مثل همان گناهی که بر گردن آسفالت سوخت و طاووسم را پرپر کرد و اردشیرم را...

 

محمد مومنی ثانی

همدان... ده دیماه 93

عدالت و فقر

عدالت اینجاست


خانه علی دایی و کریم باقری






شاه غلط کنه همچی خونه هایی داشته باشه. اما حکایت مردم بدبخت و قانع و البته همیشه در صحنه ی استان غیور کهگیلویه و بویراحمد هم تلخ و دردناکه. اینجا مردمش آب لوله کشی ندارند. روستاهایی داره برق هم ندارن...به جای گاز که بزرگترین منابع گاز کشور رو داره (گچساران)، هنوز هم از هیزم استفاده می کنن.

ولی تا دلتون بخواد شهید داره، جانباز و اسیر و ایثارگر داره...بالاترین تعداد شهدا و جانبازان را به نسبت جمعیت در کل کشور داره...

نماینده هایی داره که یکی خودشو بسته به دم حزب پایداری، یکی اصلاح طلب دو آتیشه اس، یکی هم که از روزی که نافشو بریدن اصولگرا بوده... سه نماینده، یکی با چماقش لر را به دنیا معرفی کرده، یکی با حمایتش از نظام دیگری با حکم دادن به تکفیر اصلاح طلبا..

آیا زمانی این مردم برای عدالت قیام کردن؟؟؟

اگر شهدای استان ما زنده بودن و این روزا رو میدیدن، چی کار می کردن؟؟؟

کشتی گیرهای لر چه گناهی کردن که سیگارفروش میشن و دو تا تورک، خون ملت را بالا کشیدن و برج و بارو ساختن؟؟؟

قهرمانان دروغینی که جنبه یک نقد ساده رو ندارن...









در انتظار معجزه

این روزها در انتظار معجزه ام، یادش به خیر کودکی هایم

درست موقع امتحاناتمون که می شد، یه برگه می رسید دستمون که نوشته بود:

محمد بن علی از مردم یمن، حضرت صاحب الزمان عجل الله را در خواب دید. ایشان فرمودند فقر زیاد شده، مردم نماز نمی خوانند.به فقرا کمک نمی کنند...

و در پایانش نوشته بود: هرکس به این نامه شک کند یا آن را پاره کند، یا به آن بی اعتنایی کند، خدای متعال اوپدر یا برادر او را می کشد...زنی آن را پاره کرد، چند روز بعد شوهرش مرد.. هر کس صد بار از روی آن بنویسد و بین مردم تقسیم کند، هر آرزویی داشته باشد برآورده می شود.

آن موقع، دستگاه کپی کمیاب بود، بنابراین می نشستیم و صد بار از روی آن می نوشتیم.مهم نبود نماز می­خوانیم یا نه، آن را وحی منزل می دانستیم.

از زمانی که دستگاه کپی رواج پیدا کرد، دیگه خبری از آن نامه های معجزه آمیز نشد. خدایا، تو نامه بفرست، قول می دهم هزار بار از رویش بنویسم و تقسیم کنم..فقط معجزه هایت را دریغ نکن..

معجزه کن، من به آن آیه های فارسی ایمان دارم. می دانم اگر ننویسم، در سینه ام، قلب مردی از کار می­افتد که به عشق ایمان دارد.عشقی راستین و بی شائبه.

شعر لری


 غرق خنده ت بیدوم اُفتادُم مِه گُرنو پیتَنا

 

ای که سُحتی حونَمَه با روزگارُم آشنا

 

 

ار نبینُم خندَتَ،شو نیبَرُم خو، اوسو تو

 

ار بمیرُم، نی رسی بالوی سرُم بی اهتنا[1]

 

 

ا دلت اومه بِوینی بخت کج زونیمه زی

 

ا دلم نومه بوینُم ایگریوی بی گنا

 

 

ای علی اضغر؛ دلُم، سر دهسَلُم جون دا وُ مُرد

 

بال زیدُوم سی تیل تو، بالمه تیر اشکنا

 

 

اصلا انگاری نبیدُوم لحظه ای مِن خاطِرِت

 

کس هلا نی، ای غریبی، آشنا با آشنا

 

 


گزارش تحت اللفظی غزل به فارسی

ای که سوختی خانه ام را [ای]با روزگارم آشنا

 

غرق خنده ات بودم، افتادم در گرداب

 

اگر نبینم خنده ات را، شب خوابم نمی برد، آن وقت تو

 

اگر بمیرم، نمی رسی بالای سرم، بی اعتنا

 

دلت آمد ببینی که بخت کج زانویم را زده

 

[اما من] دلم نیامد ببینم گریه می کنی بی گناه

 

این علی اصغر، دل من است که بر روی دستهایم جان داد و مُرد

 

بال زدم (پرواز کردم) برای چشمهای تو، بالم را تیر شکست

 

کسی هنوز ندیده، اینگونه غریبگی کردنِ آشنا با آشنا

 

اصلا انگاری نبودم لحظه ای در خاطرت 



[1]بی اهتنا(بی اعتنا)، اصطلاحی است که معانی متعددی دارد: نمک نشناس، ناسپاس، بی صفت. و حتی بی وفا.