از آسمون هفتم

از آسمون هفتم

شعر و داستان
از آسمون هفتم

از آسمون هفتم

شعر و داستان

سعادت رفت..

بوی آب می داد تنش...

نه بوی طوفان..نه بوی ماهی...نه بوی قایق...بوی فاجعه ای که خودش را به استخر رسانده بود...

و تو را با شاه ماهی های شعرت اشتباه گرفت... تو با او رفتی...دشوار بودی برای درک آب...

و خسته از هرزگی ساعتی که عقربه هایش می رفتند تا به هم برسند

درست رأس ساعتِ مرگ در استخر

 

نه باورم نمی شود

درست نشنیده ام

سعادت که هنوز در ذهن من، ازدانش آموز کلاس دوم راهنمایی بزرگتر نشده بود

همان که پیاده طی می کرد

ریاضی را و علومش را

او کی بزرگ شده بود که ندیدیمش؟

و حالا شعرهایش را یتیم کرد و رفت...

می گویند زیر آب ماندی؟

آب مسموم کدر...

عین هوای آلوده ی سیاست

تو را یک روز کشت و گذشت..

ما را هر روز می کشد..

باز هم درس و دانشگاه...

باز هم خبر داری؟ ...مُرد...

به همین سادگی...

همین درس بود و من بودم و... محسن مظلومی که زنگ زد... اردشیر تصادف کرد ...

و دانایی؛ طاووسی که خورشید با چشمهای خود، پرپر شدنش را دید..

شاعران دیار من... چه غمگین می روید... بر بستری از دستها...

 شنیده ام؛ مردم آخرین شعرتان را با گریه همراهی کردند... و پشت سر آن غزل مأیوس، نماز خواندند...

اما نشنیده ام، آن شعر را کسی پیش از این شنیده باشد...

جوانهایی که جوانمرگ شده اند... و گناهی که بر گردن آب ماند ...

مثل همان گناهی که بر گردن آسفالت سوخت و طاووسم را پرپر کرد و اردشیرم را...

 

محمد مومنی ثانی

همدان... ده دیماه 93

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.