از آسمون هفتم

از آسمون هفتم

شعر و داستان
از آسمون هفتم

از آسمون هفتم

شعر و داستان

آی عشق آی عشق



مثل جاده ای که شوق مسافر دارد

تا با او چند قدم راه بیاید

چشم به راهت مانده ام

می دانم

تو از من عبور نخواهی کرد

 

با تو ام دنیا

همین یک بار، تقدیر را موافق ساز

بگذار این مسافر، مقصدش همینجا باشد

همین جا که کپر کوچک من، حجله ی بخت مردی است که انگشتش را

حلقه ی ازدواج بریده است

دستهایم را دزدکی به سوی دستهایت هل دادم

دریغ..

باران آمد...کپر شکست...و تو؛ مسافر همانکه عاشق بارانی

تا خانه تان دستهایت را روی سرش گذاشتی

کپر همچنان ویران

گیسوان تو خیس

و دست های من، که می خواست در دست های تو فشرده شود، از خجالت مشت ماند

اما به اعتبار توست که منتظر معجزه ام 

 

مرثیه ای برای زیباترین گل دیار من

در دیاری که من زیسته ام، این زیباترین گل دیار، زشت ترین نام دیار را دارد...

تنها به این جرم، که در این دیار می روید...تو که تنها سرمایه ات همان تک گلبرگت بود...


پ ن: این گل را گل پاییز نامیده ام، چه قدر خوب است به جای نام زشت «ک...رکلاغ» همین اسم «گل پاییز » را برایش برگزینیم. مطمئنم اگر او در دیار دیگری به دنیا آمده بود، زیباترین نام را برایش برمی گزیدند..نمی گویم نشان درفش و پرچمشان می شد اما این گونه تحقیر هم نمی شد... حکایت نخبه کشی است و همان ضرب المثل منحوس «هر که بامش بیش، برفش بیشتر»...در چشمان بی هنر آن نخستین کسی است که زیبایی را در همان واژه ی زشت دیده بود، شاید این نام، زیبا بود...

از همان کودکی ها که با رنگش جوهر درست می کردم... نقاشی می کشیدم... حرمتش را پاس میداشتم. گلی که تمام زیبایی ها را در تنها گلبرگ خویش داشت. ولی بعضی ها فقط همان زائده اش را دیدند... نخستین بار با نام «گل پاییز» به سایتهای خبری معرفی اش کردم، با حیرت تمام،دیدم خانمی که گویا همزبان هم بوده، نوشته: نام علمی آن «ک...رکلاغ» است...

شگفتا از درک آن همشهری...در کاربرد «نام علمی» برای یکی از زیباترین مخلوقات دیار خود.

برای دیدن عکس و توضیحات به سایت تابناک مراجعه کنید. لینک خبر

 

وصیت



یه حسی توو دلم می گه، که عمرت روو به پایونه


کسی اینو نمی فهمه، نمی خواد و نمیدونه

 


همین فردا وصیت کن،کنار قبر کی باشی


رفیق دائم قبرت، همین یک دونه گلدونه

 


اگه لیلاشو نشناسی، نگو عشقا دروغینن


روو قبرش پس خودت بنویس، همینجا، قبر مجنونه

 


چشاش از گریه لبریزه، تنش بار مصیبتها


گلوش ازبغض آکنده، دلش از خیلیا خونه

 


بگو دارو ندارش چیس، یه خط شعر و کمی گریه


ازش چیزی نموند اینجا، نه توو دلها، نه توو خونه

 


ندیده خیری از دنیا، به قدر شاخه ای میخک


پس از مرگش تو می بینی، چه جوری لاله بارونه



AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

دوباره انتخابات...انتخابات هر چهار سال یک بار ...و فقر مردم دیار من هر روز هزار بار

 

آن برگه ی کاهی را...

همچنان که تو دوست می داری

گاو ما نیز دوست می دارد

من به کراهت نامت قسم، ایمان دارم که رای من نبود

بند دخیل نکبت بود که بر پای تو بسته بودم

آنهمه برگه های کاهی را که به صندوقت ریخته اند

تا سالها بخوری و نشخوار کنی، تو را کفایت می کند

پس نشخوار کن پشت هر تریبونی...آراء آن سالها را

هنوز کاهت زیاد است

آه ای جانیِ مستِ شب هایِ شهرزاد

امشب شب هزار و یکم توست

صبح که شود

آخرین پر کاه

وصیت نامه ی توست که عفریت مرگ برایت تجویز کرده است 

این شعر، شکوه ی من است از زبان زنِ تصویر بالا که نمی دانم کیست؛ زنی از اهالی استان ک و ب، اما از دلش خبر دارم..از روزی که انگشتش را مُهر رای گیری، آلوده کرده بود...

تلخ تلخم چون سوق...

تنها وقتی میفهمی که کبریت بی خطر وجود ندارد که قبلش وسط میدان با دو پیت نفت غسل کرده باشی و آتش بزنی دلی که سنگسارت کرده است. و بدین سان زندگیت را استفراغ کنی برای رهگذرانی که بر جنازه ات اسکناس می فرستند به جای فاتحه.

....

اگر مُردم، دستهایم را قاب بگیرید، مبادا شرمنده ی مرگ من باشند...مرا دلم کشت نه دستهایم...

...

دلم، گنجشکیست که هنوز پروازنیاموخته است، ولی وقتی زندگیش را الک می کند، تنها یک پر می ماند که آنهم سهم گنجشک دیگری خواهد شد برای لانه ی زمستانش...

پس مپندار که حباب دلم، جای کسی را تنگ کرده باشد، حبابی که با همان رعد و برق پارسالت ترکید...  

...

من از شال سیاه پدرم دشوارترم

که سرگردان است میان کمردرد او و سردردش...

وقتی دستهایم را به سر خار کشیدم، خار هم رنجید... خون پس داد...

از آدمها دلم سیر است...

من بودم که مجسمه ی آزادی را لک انداخته بودم، سالها پیش که یک نیمه از گوسفندانمان را فروختیم تا برای نیمی دیگر، کاه بخریم...

...

این بار حکم، دل نیست...خشت است... عین همان که زیر سر جنازه ام جا داده اند... خشتی برای مورچه هایی که فردا قرار است از دلم شروع کنند، نرمترین جای پیکر مصیبت بارم را...

...

 باز هم دستهای مرا محکم می بندد این پرستار... من به آن شاخه ی مریم می اندیشم که همچون جنین کودکی سه روزه، لای روسریت پنهان کرده ای ...تا وقتی پرستار نیست، آن را کنار بسترم پرپرم کنی...بوی خودکشی می دهم...خسته ام از این تیمارستان