بچه که بودم،همه ی هراس من این بود که مبادا خدا بمیرد...
چون می دانستم اگر خدا بمیرد، ما پول نخواهیم داشت...
نان نخواهیم داشت...
آب نخواهیم داشت...
چون از مادربزرگ آموخته بودم، همه ی چیزهایی که می بینم، مخلوق او هستند...
و حالا، 2015، مردمی را می بینم که از 2012 تا کنون... همه ی هراسشان این است که دنیا بمیرد...
چه شبها که دعا می کردم خدا نمیرد... و چه کابوس ها که نمی دیدم...
کجایی مادربزرگ، اینجا آدمهایی می بینم که خدا را به بازی گرفته اند... بی خدا زندگی می کنند... برگرد و مرا با خودت ببر، پیش خدا...جایی که تو رفتی..