از آسمون هفتم

از آسمون هفتم

شعر و داستان
از آسمون هفتم

از آسمون هفتم

شعر و داستان

خدایا لطفا نمیر...

بچه که بودم،همه ی هراس من این بود که مبادا خدا بمیرد...

چون می دانستم اگر خدا بمیرد، ما پول نخواهیم داشت...

نان نخواهیم داشت...

آب نخواهیم داشت...

چون از مادربزرگ آموخته بودم، همه ی چیزهایی که می بینم، مخلوق او هستند...

و حالا، 2015، مردمی را می بینم که از 2012 تا کنون... همه ی هراسشان این است که دنیا بمیرد...

چه شبها که دعا می کردم خدا نمیرد... و چه کابوس ها که نمی دیدم...

کجایی مادربزرگ، اینجا آدمهایی می بینم که خدا را به بازی گرفته اند... بی خدا زندگی می کنند... برگرد و مرا با خودت ببر، پیش خدا...جایی که تو رفتی..


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.