سر فرو برده به آب
لک لک تنهایی
نه سفر
تا گرهی واشود از بال و پرش
نه رفیقی که شود همسفرش
ماهیان از بغل غصه ی او می گذرند
در خیال دل خود می گوید
نکند خلوت دریاچه ی مغرور
مکدر بشود
بال تنهایی من تر بشود
سبزه پوش همه ی دریاها
پری عاشق و سرگردان دید
لک لک تنهایی
گریه می کرد بر آب
آهِ صحرا به پر و بال سپیدش می خورد
موجی افتاد به آب
لک لکی مرد و کسی قصه ی او را نشنید