عکسهایت چه زیبا سروده شده اند
بیچاره من
که نمی دانم با کدام غزل به استقبالشان بروم
راستی «ردیف» لبخندت چه بود؟
«قافیه» ی نگاهت که بی معادل است
صدایت
«موسیقیِ درونیِ» غزل است
تو در کدام «وزن» سروده شده ای
که حتی تکرارت سخت است
میرمحمد مومنی ثانی
رفتی و به جا نهاده ای دردسری چند
ماندیم مگر بیاید از تو خبری چند
از تو چه به جا مانده به جز شعله ی سوزان
از ما چه به جا مانده به جز بال و پری چند
تقدیم ب تو ای عشق...
مثل جاده ای که شوق مسافر دارد
تا با او چند قدم راه بیاید
چشم به راهت مانده ام
می دانم
تو از من عبور نخواهی کرد
با تو ام دنیا
همین یک بار، تقدیر را موافق ساز
بگذار این مسافر، مقصدش همینجا باشد
همین جا که کپر کوچک من، حجله ی بخت مردی است که انگشتش را
حلقه ی ازدواج بریده است
دستهایم را دزدکی به سوی دستهایت هل دادم
دریغ..
باران آمد...کپر شکست...و تو؛ مسافر همانکه عاشق بارانی
تا خانه تان دستهایت را روی سرش گذاشتی
کپر همچنان ویران
گیسوان تو خیس
و دست های من، که می خواست در دست های تو فشرده شود، از خجالت مشت ماند
اما به اعتبار توست که منتظر معجزه ام