تنها وقتی میفهمی که کبریت بی خطر وجود ندارد که قبلش وسط میدان با دو پیت نفت غسل کرده باشی و آتش بزنی دلی که سنگسارت کرده است. و بدین سان زندگیت را استفراغ کنی برای رهگذرانی که بر جنازه ات اسکناس می فرستند به جای فاتحه.
....
اگر مُردم، دستهایم را قاب بگیرید، مبادا شرمنده ی مرگ من باشند...مرا دلم کشت نه دستهایم...
...
دلم، گنجشکیست که هنوز پروازنیاموخته است، ولی وقتی زندگیش را الک می کند، تنها یک پر می ماند که آنهم سهم گنجشک دیگری خواهد شد برای لانه ی زمستانش...
پس مپندار که حباب دلم، جای کسی را تنگ کرده باشد، حبابی که با همان رعد و برق پارسالت ترکید...
...
من از شال سیاه پدرم دشوارترم
که سرگردان است میان کمردرد او و سردردش...
وقتی دستهایم را به سر خار کشیدم، خار هم رنجید... خون پس داد...
از آدمها دلم سیر است...
من بودم که مجسمه ی آزادی را لک انداخته بودم، سالها پیش که یک نیمه از گوسفندانمان را فروختیم تا برای نیمی دیگر، کاه بخریم...
...
این بار حکم، دل نیست...خشت است... عین همان که زیر سر جنازه ام جا داده اند... خشتی برای مورچه هایی که فردا قرار است از دلم شروع کنند، نرمترین جای پیکر مصیبت بارم را...
...
باز هم دستهای مرا محکم می بندد این پرستار... من به آن شاخه ی مریم می اندیشم که همچون جنین کودکی سه روزه، لای روسریت پنهان کرده ای ...تا وقتی پرستار نیست، آن را کنار بسترم پرپرم کنی...بوی خودکشی می دهم...خسته ام از این تیمارستان